سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

سلام قندک من

سلام قندک من  بس که زمان گذشته نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم، همین و بگم که بزرگتر شدی، عاقل تر شدی خانوم شدی. سئوالای زیادی می پرسی و این نشون می ده که به اطراف خودت دقت می کنی .  عاشق عروسک بازی شدی. و 3 ساعت هم تو اتاقت عروسک بازی کنی باز هم می گی یه کوچولو بود کههه حالا دیگه واسه خودت دوست پیدا می کنی و برام  همه چی رو تعریف می کنی و درد دل می کنی. شدی همدم من . با تمام وجود دوستت دارم عشق کوچولوی من خدایا شکرت
1 آذر 1394

بعد از 5 ماه

سلام دختر نازنینم الان که اومدم و نگاه کردم دیدم 5 ماهه که اینجا با تو عزیز دلم حرف نزدم، درد دل نکردم .و واقعا" چراش رو نمی دونم. طی این 5 ماه ، خانوم تر شدی، عاقل تر شدی و شدی همدم و همراز من . با تمام وجود عاشقتم و دوستت دارم. لغات و جملات نمی تونه بیانگر عشق من باشه. از این به بعد زود به زود می یام و باهات حرف می زنم. خدایا شکرت به خاطر این فرشته کوچولوم و همه نعمتهات ...
27 دی 1393

آرامش

دیروز تو راه برگشت به خونه توی ماشین ساینا با گریه آروم : مامانی چشمام درد می کنه مامانی قربون چشمات برم چرا ساینا : خوب درد می کنه دیگه نگران شدم ماشین رو زدم کنار و نگه داشتم . برگشتم عقب و نگاهش می کنم قربون اون اشکات بره مامان ، خوب گریه نکن طاقت اشکات رو ندارم ، کجاش درد می کنه نفسم؟ ساینا : گوشه چشمش رو با دست نشون می ده می گه اینجا هر چی نگاه کردم اثری از خراش و هیچ چیز ندیدم. خوب مامان چیزیش نیست که چرا درد می کنه ساینا : خوب واسه اینکه آرامش ندارم مامان: چی نداری؟ ساینا: اااا، چشمام دیگه وقتی می خوابه آرامش نداره مامان : آرامش یعنی چی گلم؟ ساینا: یعنی درد می کنه ...
22 مرداد 1393

روزگارمون تموم شد

عسل مامان از کجا شروع کنم که اینقدر شیرین زبون شدی که هر روز و هر ساعت بیام و از شیرین زبونیات بنویسم بازم کم گفتم. ********* جمعه پیش سر سفره  همراه غذا یه نوشابه گنده سر سفره ساینا: مامانی من نوشابه می خوام مامانی: عسل مامان اگه می شه نخور لطفا" ساینا: چرا پس خودتون می خورین مامانی : ببین گل مامان شما کوچولویی، داری قد می کشی و بزرگ می شی . اگه می خوای قدت بلند باشه و استخونات قوی بشه نباید بخوری. ما هم بهتره نخوریم ولی خوب ما دیگه بزرگ شدیم. ساینا: باشه مامان دیگه نمی خوام مامانی : حالا اگه دلت می خواد ، یه کوچولو بخور ساینا: نه دیگه دوست ندارم بخورم ***********************...
20 مرداد 1393

نازمو بکش

ساینا آرام و بی صدا و مظلوم  در حال اشک ریختن بی هیچ دلیلی مامانی در آشپز خونه: یه ک آن متوجه این صحنه شدم : عزیزززززززززز دلم ، قشنگم چیه چرا گریه می کنییی؟ ساینا  با ناز فراوان: مامانیییی ، مامانی مامانی جونم، چی می خوای عروسکم؟ ساینا: مامانی می شه یه کوچولو نازم رو بکشی؟ مامانی:  بعد توی دلم اینجوری خندیدم دنیایی دارن این بچه ها. چقدر قشنگ و پاکه خدایا شکرت ...
23 تير 1393

ماه رمضون و ساينا

سحر پاشو غذا بخور تا به اذون هیچی نخور دعا بکن ؛ نماز بخون نماز و روزه هر دو چه خوبه؛ هر دو چه خوبه این شعر مهدت، سانیا: مامان رمضون یعنی چی؟ مامان: یعنی اینکه کارای خوب بکنی و کارای بد نکنی و مثل شعرت صبح خیلی زود بیدار شی و غذا بخوری و تا شب که الله و اکبر می گن هیچی نخوری ساینا : مامان تو روزه ایی؟ مامان : آره عزیز دل مامان روزه ام ساینا : پس منم روزه ام چند دقیقه بعد ؛ یه بسته پاستل از تو کمدت برداشتی و آوردی مشغول خوردن ساینا: مامانی تو هم بخور ؛ خوشمزه است مامان: نمی شه مامان من روزه ام ساینا : خوب اشکال نداره  پاستیله خوشمزه است، روزه ...
21 تير 1393

teacher

چند وقت پیش ساینا: مامانی بیا بازی خاله سارای زبان  مامانی :باشه قبوله ساینا: مثلا" تو ساینا بودی منم teacher ساینا : بچه ها هر چی می گم  انجام بدین و بلندد تکرار کنین ساینا: مامانی Wiggle your finger مامانی  ساينا: blink your eye مامانی: ساینا: ااااااااااااااااا مامانننننننننننن, خوب بکن دیگهههههه مامانی : چی کار کنم خوب ساینا : بلد نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب wiggle  يعني انگشتات رو تکون بده  blink  یعنی چشمک بزن مامانی: ********************************** دیروز موقع برگشت از مهد تو ماشین ساینا : عروسک...
22 خرداد 1393