سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

دل نوشته های مامان

این مدت مریض بودم البته می شه گفت بیشتر حالت روانی داشت . تقریبا" از بعد تولدت سرفه های شدید داشتم ‍، خارش سر و گردن، در حد زخمی شدن تمام گردنم. رفتیم دکتر و کلی آزمایش ،جواب آزمایش 15 روز بعد . بماند این 15 روز هزار تا درد به خودم چسپاندم . هر چه در اینترنت بیشتر سرچ می کردم بیشتر اعصاب و روانم قاطی پاطی می شد. دیگه این سرفه ها به حدی شده بود که آخر شب نفس کم می آوردم و جای سالمی تو گردنم نمونده بود . خلاصه به این نتیجه رسیدم که سرطان روده دارم . و به حدی رسیدم که همش فکر می کردم دخترکم بعد من چه بلایی سرش می یاد. غصه دخترکم بیشتر از سرفه های وحشتناک و خارش دیوانه ام کرده بود. 15 روز گذشت و ما جواب آزمایش ها رو گرفتیم ، چیزی ن...
25 آذر 1392

شیطون بلااااااااااااااااااا

سلام ساینا: مامان می می به انگلیسی چی می شه؟ مامان : می شه ماما، عروسکم ساینا: ماما که می شه مامان مامان: خوب به می می هم همونو می گن همون ماما می گن مامان مستاصل ( فکر شیطانی ، ولش کن بهش یه چیز دیگه می گم که دست از سرم برداره یادش نمی مونه که )  خوب ساینا جونم میلک می شه ساینا: ( یه ک عدد قیافه حق به جانب )به شیر می گن میلک که مامانی مامانی خجل که نتونست دخترش رو متقاعد کنه. ********************************* ساینا:مامانی مهربونم ، خوشگلم یه دنیا ، آسمون دوست دارم مامانی: ( در حالی که از خوشحالی تو آسمون ها سیر می کنه و جو گیر) عزیزممممممممممم، قربونت برم ممنونم ساینا: پس مامانی می شه...
26 آبان 1392

هفته قبل، تولد بارون شدیم

عزیز دل من مامانی، جونم برات بگههههههههههه یکشنبه هفته گذشته ( 5/8/92) یه تولد کوچولو ی مشترک با رادین تو مهد با دوست خوبم نیلوفر براتون گرفتیم که نیلوفر جون زحمت سفارش کیک رو کشیدن ، آخه می دونی پذیرایی مون ساده بود کیک و پفیلا و شکلات و لواشک مجلسی. شیرین تر از جونم داستان از این قرار بود که تولد ساعت 1 تا 2 بود ، عمو موسیقی اومد و براتون کلی آهنگهای قشنگ خوند و کلی بازی کردین شادی رو تو چهره ات می دیدم و با او لبخند خوشکلت وجودم پر از شو شده بود . عشق مامانی اندازه تمام ستاره ها و به بزرگی همه دریا ها دوستت دارم. این کیک تولد مهدتون دو تا فرشته خوشگل ( رادین و نفسم) بدو بریم بقیه ...
13 آبان 1392

عکس های تولد 3 سالگی

خوب عزیز دلم قصه تولدت اینجوری بود چند ماه پیش اومدی خونه و گفتی مامانی گفتم جانم عزیز دل مامانی گفتی: برام تولد سیندرلاها می گیری هم تعجب کردم هم خیلییییییییییی خوشحال شدم چون این نشون می داد که بزرگ شدی و معنی ست شدن رو داری می فهمی گفتم کی گفت تولد سندلاها؟ گفتی : خودم گفتم ( بعد چندددد ماه هنوز نفهمیدم این ایده از کجا به ذهنت رسید) گفتم آره مامانی برات می گیرم ولی به من بگو تولد سندلاها چه طوری هست گفتی: یعنی مامانی ، لباس سیندلاها بپوشم، کیکم سیندلاها باشه ، همه چیز تولدم سیندلاها باشه خلاصهههههههههههههه از اون روز شروع کردم به ایده گرفتن از تولدای مختلف و درست کردن تزئینات، گیفت، و همه چیز مربوط به...
13 آبان 1392

تولدت مبارک شیرین تر از جونم

قربون شکل ماهت برم داری روز به روز بزرگتر و خانوم تر می شی، امروز تولدته ساعت سه و نیم ظهر به دنیا اومدی، سه سال پیش از ساعت 12 شب درد کشیدم تا دونیم ظهر، چه درد شیرینی .که تا عمر دارم فراموش نمی کنم چون بعدش خدا یکی از زیبا ترین فرشته های آسمونیش رو به من و بابایی هدیه کرد. فرشته ایی که با شیره وجودم  قد کشید و بزرگ شد. دنیای من ، فرشته کوچولوی من، نفس من تولدت مبارک روز 19 مهر یه تولد (به قول خود تولد سیندرلاها) برات گرفتم که مامان ایران و مامان آمنه ، خاله افسانه و خاله نسیم مربی های دوست داشتنی مهد ، همکارای مامان، خاله های نی نی سایت هم شرکت داشتند و چه تولدیییییییییییی شد ، به شما که خیلیییییییییییی خوش گذشت، هر لبخندی که ر...
22 مهر 1392

ساینا خانم و دوستاش

سلام شیرینم یه ده روز پیش با خاله های نی نی سایت  و نی نی هاش رفتیم پارک جوانمردان تا هم یه دیداری تازه کنیم و هم شما بچه های خوشملییییی یه کوچولو هوا تازه کنین. البته خیلی هم به ما و به شما  خوش گذشت . هم نقاشی کشیدین هم با کمک خاله زهرا چند تا کاردستی خوشکل درست کردین این نقاشی شماها   اینم عکس کوچولوهای  من از راست به چپ ساینا- پارسا- روشا- پارمین     فرداش که جمعه بود برای ناهار خانوادگی رفتیم پارک جوانمردان یه کاردستی پنگوئن خوشکل هم با ژیار ( پسر عمو مسعود) درست کردین این کاردستی رو هم از مدرسه مامانا یاد گرفتیم و درست کردیم ، اینم عکسش اینجا ...
6 مهر 1392

آخه این لباس چشه؟

سلام شیرینم تابستون داره تموم می شه کلی لباسایی که برات خریدم داره نو نو ، کهنه می شه من عاشق شوارک و تاپم و نقطه مقابلم تو عاشق سرهمی دامنی هستی. اگه بیدار باشی که عمرا""""""" اجازه نمی دی شوارک پات کنم . اگر هم احیانا" خواب باشی و متوجه نشی تااااااااا شب قر می زنی که اینا چیه من این لباسا رو دوست ندارم. فدات بشم قرتی مامانننننننننن این لباس رو خواب که بودی برای مهد تنت کردم. رسیدیم دم در مهد یه آینه داشت دیدی و گفتی و با اخم  این چیه؟ من نمی یام مهد مگه نمی دونی من این لباس رو دوست ندارم؟؟؟؟؟؟؟ گفتم خوب باشه من که دیرم شده با بایی برو خونه تا عصر تنها بمون خونه و دختر خوبی باش تا من و بابایی بیام از سر ...
20 شهريور 1392