فرشته کوچولوم مریضهه
مامان جان ، امروز خیلی حالم بده . دوست دارم یه گوشه ای بود که می تونستم یه خورده گریه کنم . مامانم تو مریض شدی و من اصلا" تحمل مریضی تو رو ندارم. همیشه دوست داشتم خودم مریض باشم ولی تو نه.
دیروز که از مهد بردمت خونه، بی حال بودی . توی ماشین اصلا" نگاهم نکردی و نخندیدی. گفتم شاید خسته ای یا خوابت می یاد ولی تو راه خوابت نبرد. خونه که رسیدیم دفتر گزارشات روزانه مهدت رو خوندم . دیدم که مربیت نوشته همه غذایی که برات گذاشتم بالا آوردی. زودی بهت شیر دادم و چقدر هم گرسنه بودی، یه ساعت بعدش برات سوپ درست کردم و دادم خوردی ولی هنوز 4 قاشق نخورده بودی که همه رو بالا آوردی. دیدم خیلیییییییییی بی حالی ، صبر کردم بابایی بیاد. وقتی بابایی اومد بهتر بودی . بهت موز دادم . ماشالله همه موز رو خوردی . ولی تا رفتم برات آب بیارم بازم همه رو بالا آوردی که بابایی گفت حاضر شین بریم دکتر. رفتیم پیش دکتر و دکتر برات آزمایش نوشت و تو تا صبح بی حال بودی . حالا امروز می خوایم جواب آزمایش رو بگیریم و ببریم دکتر. انشالله که چیزیت نیست مامانم.
ساینای مامان، من تحمل مریضی تو رو ندارممممممممممممم زودتر خوب شوووووووووووووووو. خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمک کن که ساینای من زود خوب بشه.