سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

هانی (عسل) من

هانی من سلام. چند روزه برات پست نذاشتم. آخه این چند روز تعطیل بود و ما هر سه سر کار نرفتیم. منظورم من و بابایی و خودتی . آخه تو هم کارمند کوچولویی دیگه. ولی چقدر به هر سه تامون خوش گذشت مامانییییییی. من و بابایی مهربونت به شیرین کاریهای تو می خندیدیم . آخه تا یه آهنگ می شنوی برات فرق نم کنه گلکم، شاده یا غمگین - شروع می کنی به رقصیدن. از رقصت فیلم برداری کردم که وقتی بزرگ شدی بهت نشونش بدم. خودمونیم ( چه خردادیانی بشی مامانی) دو روز هم هست که بابا می گی ناز گلم. اولین بار که بابایی شنید، بغلت کرد و غرق بوسه ات کرد،اوج خوشحالی رو تو نگاهش و توی حرکات بابایی می دیدم. دیروزم که شنبه بود ، سه تایی رفتیم پارک ارم. چقدر ددری هستی مامانیییی، از ص...
18 ارديبهشت 1390

دخمل قرتی مننننننننننننن

ای خداااااااااااااااااااا، چقدر دلم برای عسلم تنگ شده. امروز  یواشکی از در اتاقت نگاه کردم دیدم با پشه بندت بازی می کنی حرف می زنی خانمم. ساعت 6 صبح. و من رو صدا  می کنی . به من می گی با - و به بابایی می  گی آ. هر روز همون موقع ها بیدار می شی . آخه می دونی باید بری مهد و مامانی بره سر کار تا بتونه بهترین چیزها رو برات بخره گلکم. قربونت برم که از 15 فروردین مستقلی و تو اتاق خودت تنهایی می خوابی و من شبها فقط 3 بار می یام شیرت می دم و بر میگردم. از خواب که بیدار می شی مگر اینکه خیلی گشنه باشی گلم وگر نه هیچ وقت گریه نمی کنی. آخه من فدای تو بشم که اینقدر عاقل و دختر آرومی هستی . وایییییی چقدر دلم می خواد الان بغلم بودیی...
13 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

<a href=" http://030.img98.net/out.php/i289502_DSC03525.JPG " target="_blank"><img src=" http://030.img98.net/out.php/t289502_DSC03525.JPG " alt="Free Image Hosting At si[IMG]http://030.img98.net/out.php/i289502_DSC03525.JPG[/IMG]te" /><a> ...
12 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

<a href=" http://030.img98.net/out.php/i289462_DSC04110.JPG " target="_blank"><img src=" http://030.img98.net/out.php/t289462_DSC04110.JPG " alt="Free Image Hosting At site" /></a> ...
12 ارديبهشت 1390

وبلاگت مبارک مامانیییییییییییییییییییییییییی

سلام. امروز 11 اردیبشهت 1390، دختر نازم امروز 6 ماه 19 روزه ای و من امروز این وب لاگ رو برات درست کردم. دیدم خیلیییییی حرفا دارم بهت بگم. گفتم از این طریق هر روز باهات حرف بزنم فرشته کوچولوی من. می خوام از روز اول ، اول ، اول که اندازه یه عدس بودی تو دل مامانی برات تعریف کنم. روزی که من و بابایی فهمیدیم داریم نی نی دار می شیممم ، خیلییییییییی خوشحال شدیم. خیلییییی زیاد. مامانی 4 ماه اول من حالم خیلییی بد بود. همش حالت تهوع و بی حالییییی، ولی وقتی فکر می کردم که دارم از محبت خدایی( مادر شدن)  بهره مند می شم همه چیز رو فراموش می کردم. باباییییی هم ، خیلی مواظبمون بود.   من و بابایی در انتظار دیدنت ثانیه شمار...
11 ارديبهشت 1390