سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

وبلاگت مبارک مامانیییییییییییییییییییییییییی

1390/2/11 12:21
نویسنده : مامانی
271 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. امروز 11 اردیبشهت 1390، دختر نازم امروز 6 ماه 19 روزه ای و من امروز این وب لاگ رو برات درست کردم.

دیدم خیلیییییی حرفا دارم بهت بگم. گفتم از این طریق هر روز باهات حرف بزنم فرشته کوچولوی من.

می خوام از روز اول ، اول ، اول که اندازه یه عدس بودی تو دل مامانی برات تعریف کنم. روزی که من و بابایی فهمیدیم داریم نی نی دار می شیممم ، خیلییییییییی خوشحال شدیم. خیلییییی زیاد. مامانی 4 ماه اول من حالم خیلییی بد بود. همش حالت تهوع و بی حالییییی، ولی وقتی فکر می کردم که دارم از محبت خدایی( مادر شدن)  بهره مند می شم همه چیز رو فراموش می کردم. باباییییی هم ، خیلی مواظبمون بود.   من و بابایی در انتظار دیدنت ثانیه شماری می کردیم. نزدیکای اومدنت مامان بزرگت خیلی زحمت کشید برات مامانی. اومده بود پیشمون و مواظبمون بود.

من برای اومدنت 11 روز درد زایمان داشتم، دردی که هر بار تمام وجودم رو عرق سردی می گرفت و با تمام وجود به خودم می پیچیدم ، ولی مثل اینکه تو نازنینم خیال نداشتی از وجود مامانی دل بکنی. مثل اینکه تو دل مامانی خیلی بهت خوش می گذشت.

روز موعود، یعنی شب موعود رسید. ساعت 12 شب دردام شروع شد و بابایی و مامان بزرگ بردنم بیمارستان میلاد. 22/7/89 . بعد از معاینه بردنم بستریم کردن . اتاق درد . و من 18 ساعت درد کشیدم ولیییییی مامانی، جات خوش تر از اینها بود که بخوای از دل مامانی دل بکنی. دکتر صادقی بعد از معاینه دید که تو خیلی جا خوش کردی و خیال اومدن نداری ، پس گفت اورژانسی ببرینش اتاق عمل. و من فقط یک چیز با صدای بلند فریاد می زدم . ( تو رو خدااااااااااااااا بیهوشم کنیننننن) . بلاخره آمپول بی حسی رو زدن و عملم کردن. تو رو از وجودم جدا کردن مامان. فرشته کوچولوی منن. عزیز دل مامانی وقتی خانم دکتر بغلت کرد ، گریه نکردییی. خانم دکترت هی بهت می گفت گریه کن تنبل، گریه کن.

تا بلاخره شما یه گریه 3 ثانیه ای کردی. بعد از اون همه درد فقط یه چیز ازشون می خواستم . تو رو خدا بچه ام رو بهم نشون بدین. تو رو نشون دادن. خدایاااااااااااا این دختر منهه؟؟؟؟؟؟ خدایا این فرشته تو وجود من پرورش پیدا کرده؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا این موهبت رو دادی به من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آه خدایااااااا شکرت. هزاران هزار مرتبه شکرت. خدایاااااا ممنونم . بخاطر همه موهبت هایی که به من کردی ممنونم .همه ناراحتی های که طی این 9 ماه کشیدم، همه دردی که برای زایمان کشیدم همه رو با دیدنت فراموش کردم عسلم. آه که چقدر شیرین بود آن لحظه که هیچ لغتی نمی تونه توصیف اون لحظه باشه.

دوستت دارم عسلم. دوستت دارم نفسم ، دوستت دارم وجودم ، دوستت دارم زندگیم، دوستت دارم ......

امروز که این مطالب رو می نویسم 6 ماه و نوزده روز از اون روز به یاد موندنی گذشته. و تو گل من روز به روز بزرگتر و ناز تر و شیرینتر می شی.

از این به بعد خاطرات رو روزانه برات می نویسم شیرینم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هلیا
11 اردیبهشت 90 13:13
آفرین خیلی خوب شروع کرده بودی اشک همه رو درآوردی
امیدوارم موفق باشی خیلی خوب بود
عکس هم بزار تا ما هم گل دخملی رو ببینیم.


ممنونم مامان هلیا . قربونت برم