سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

کلاس های مادر و کودک

دختر شیرینم، نفس مامانی و بابایی 6 جلسه است که می ریم کلاسهای مادر و کودک  که تو خوشکل مامانی خیلی این کلاسا رو دوست داری. می خوام برات بنویسم که از جلسه اول چه کارایی کردی. جلسه اول: اول کلاس بپر بپر داشتیم با آهنگ های شادی که خاله نیلا می ذاره. . بعدش سرسره بازی و تاب بازی . – کتاب خوانی و بازی گروهی بازی گروهی مون ما گلیم ما سنبلیم ، ما بچه های بلبلیم، باز می شیم بسته می شیم، باز می شیم بسته می شیم ، اگه به ما آب نرسه اینجوری می شیم ، اونجوری می شیم ، روی زمین ولووووووووو می شیم ( خودمون رو روی زمین می ندازیم) و الکم و دولکم، چرخ و فلکم،– دست دست دست ، پا پا پا - پنجه ، پاشنه. چشما کووووووو؟؟؟؟؟؟ ( دست رو چشمه...
1 آبان 1391

دو سال گذشت

زود گذشت نه ؟ همه دل نگرانی های بارداری همه استرس ها و دکتر رفتن ها .همه قرص خودن ها و .همه دل درد ها و کمر درد ها ، همه حالت تهوع ها و معده دردها و نخوابیدن ها. زود گذشت نه ؟ همه شب بیداری ها ؟همه شیر خوردن هایت ساعت به ساعت  که نه ۱۵ دقیقه یکبار تا خود صبح ؟ زود گذشت نه ؟ واکسن زدن ها تب کردن هایت تا صبح ناله های تو وقتی بغلم بودی ؟ همه شب پایه شویه کردن هایت تا خود صبح همراه بابا جونی ، بازهم واکسن دوماه بعد د.وباره تب خدایا !!!!کاش می شد کاش می شد اصلا بهت واکسن نزنم . هر بار این فکر وسوسه ام می کرد زود گذشت نه ؟ زود گذشت نه ؟ همان دو سه بار بیماری ویروسی را می گویم . اون عفونت ریه لعنتی را ، همان که اشک من را در ...
1 آبان 1391

حرفهای شیرین زبونم

سلام عزیز دل مامانی مامانی دوست دارم بابا ژونی بیا ( بابا جونی) نانا تق اوتاد (ساینا تق افتاد) عشر ها پیشتی( عسل اسم عروسکته که خیلییییییی دوستش داری می ندازی بالا و می گی هاپیشتی) میم ( مریم اسم کمک مربیتونه) آزو ( آرزو اسم دختر خاله فاطمه است) آله آتی( خاله فاطی) وای به روزی که ترافیک گیر کنیم ، هی پشت سر هم داد می زنی (دیدید آچووو- دید دید لاچو ) یعنی دیددید برووووووووووو بعد از ظهر ها هم گیر میدی که ببرمت پارک هی می گی مامانی دوردوره- عه باچی ( سرسره- تاب) وقتی سوار تاب می شی شعر تاب تاب رو می خونی و هر بار می گی بغل یکی بندازی بیشتر اینا رو می گی ( مامانی- بابا ژونی- داداش- دیشی ( خاله نیشتمان) ن...
25 تير 1391

عذر خواهی از یکی یک دونه مامانی

یکی یک دونه من، تمام وجودم، نمی دونم چطوری از تو بخاطر ایننننننننن همه تاخیر معذرت خواهی کنم عزیز دلم. چندین ماه تاخیر ، تو نوشتن. دلیلش رو خودم هم نمی دونم یعنی می دونم ها ولی خیلییییییی زیاده. اسفند که اطلاع دادن شرکت می خواد منحل بشه و من و بابای هر دو بیکار شدیم ، از 20 اسفند رفتیم مهاباد و تا 20 فروردین اونجا بودیم و تا 15 اردیبهشت درگیر پیدا کردن کار برای من و بابایی که خدا رو هزار مرتبه شکر ، هر دو کار خیلی خوبی گیر آوردیم و تا همین یه هفته پیش هم در گیر پیدا کردن خونه، و اسباب کشی بودیم و به همین دلایل از وبلاگ تو عزیز دلم غاقل شدم ، هر چند اینا دلیل قانع کننده ایی نیست ولی ازت واقعا" معذرت می خوام مامانی . تو این مدت خیلی بزرگ...
18 تير 1391

7/11/90 روز زجر

  سلام دخترکم. عسلکم، مامانی بعد 3 ماه اومدم وبلاگت رو بنویسم، اما با یه خاطره غم انگیز ، ولی خوب اینم یه خاطره است دیگه گلم جمعه ساعت 3 صبح با استفراق تو از خواب پریدم، بدنت خیلییییییی داغ بود، زودی تب سنج رو آوردم، تبت 38.5 بود. فوری بهت قطره استامینیوفن دادم. فکر کردم داری دندون در می یاری. منتظر شدم تبت پائین بیاد. دیدم نیم ساعت گذشت و انگار نه انگار که قطره خوردی. پا شویت کردم و تبت اومد رو 37.8 که خوابت برد . ساعت 5 باز استفراق با تب بالا. پا شویت کردم . تا ساعت 6 منتظر موندم که تبت پائین بیاد دیدم انگار نه انگار داری پا شویه می شی. و لرز گرفتی . خدایاااااااااااااااا مثب بید به خودت می لرزیدی. بابای هم نبود، و من د...
15 بهمن 1390

جیگر مامان و بابا

سلام عسلکم امروز هم اومدم برات بنویسم. بنویسم که چه شیطون خوردنیی شدی. قربونت برم از 9 تا 18 آبان یه چند روز تعطیل بود و چند روز هم ما مرخصی گرفتیم و سه تایی با ماشین خودمون رفتیم مهاباد تا یعد از 3 ماه دوری دیداری تازه کنیم ، آخه همه بی تاب دیدن شما شده بودن. خلاصه رفتیم . تو اونقده شیرین کاری کردی که دل همه رو بردی. خونه مامان آمینه ، یه تنگ ماهی داشتن که توش یه ماهی بود تا ماهی رو دیدی که دهنش رو باز و بسته می کنه تو هم به من نگاه کردی و اداش رو در آوردی و به من فهموندی که ماهیه داره این کار رو می کنه و الان هم وقتی ازت می پرسیم ماهی چی کار کرد؟ همون کار رو تکرار می کنی . قربون این هوشت برم عزیز دلمممممممممممممممم. دیروز هم بابایی...
21 آذر 1390

تولد دسته جمعی

سلام عسلکم روز سه شنبه 24/8/90 ما یه تولد دسته جمعی با خاله های نی نی سایت ، برای تو و همه نی نی های خاله گرفتیم. خیلییییی به همه مون خوش گذشت. من و تو و  بابایی قبل از همه اونجا بودیم ، اخه من و بابایی کارها رو هماهنگ کرده بودیم، خوشکلکم تو خیلی از جش خوشت می یاد و شاد می شی . کل مراسم رو رقصیدی دخمل قرتی من. قربون رقصیدنت. شنگول هم اومده بود کلی رقصید ولی تو ازش می ترسیدی و حاضر نشدی بغلش بری و عکس ازت بگیرم. آخرای مراسم هم که هم خوابت می اومد و هم گشنه بودی و یه کوچولو بهانه گیری می کردی . بعد از مراسم هم یک ساعت و نیم بازی داشتیم که کلییییی سوار قطار و چرخ و فلک و ... شدیم. حالا هم سه چند تا عکس برات می ذارم گل دخملم http...
26 آبان 1390